جدول جو
جدول جو

معنی خیال بستن - جستجوی لغت در جدول جو

خیال بستن(بَ / بِضَ / ضِ اَ تَ)
تصور کردن. پنداشتن. توهم کردن. (ناظم الاطباء). خیال کردن. اندیشیدن. تخیل. (یادداشت مؤلف). حصول تصور و پندار: حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که... فرود نیامد. (تاریخ بیهقی). ملوک را خیالها بندد و کس به اعتقاد و به دل ایشان چنانکه باید راه نیابد و احوال ایشان را درنیابد. (تاریخ بیهقی). عجب دارم از آن قوم که ایشان خیال بندند که اهل سنت و جماعت را با اهل بیت چیزی در راه است. (تذکره الاولیاء عطار).
ای که گشتی تو پای بند عیال
دگر آسودگی مبند خیال.
سعدی (گلستان).
هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
سعدی (گلستان).
با شیر پنجه کردن روبه نه عقل بود
باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان.
سعدی.
خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده
به پنجروز که در عیش و در تماشایی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
خیال بستن
خیال کردن توهم کردن
تصویری از خیال بستن
تصویر خیال بستن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میان بستن
تصویر میان بستن
کمربند بستن، کنایه از آماده شدن برای کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دخیل بستن
تصویر دخیل بستن
بستن بندی به ضریح یکی از امامان هنگام دخیل شدن و مراد خواستن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ / خیا دَ)
آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامۀ محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خیا)
خیال گونه. همانند خیال. چون خیال:
در آینۀ خیالت از خود
جز موی خیال سان مبینام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ / فِ کَ دَ)
بستن کمر. کمربند بر کمر بستن. بستن بند کمر بر میان تن. استوار کردن بند بر کمر به قصد تنگ وچسبان گشتن جامه بر تن یا چابکی و آمادگی بیشتر یافتن در برآوردن مهمی چنانکه نبردی را یا زورآزمایی را. مجازاً، آماده شدن. سخت پی کاری بودن:
سپهدارپیران میان را ببست
یکی بارۀ تیزتگ برنشست.
فردوسی.
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت.
سپهدارجنگی میان را ببست.
فردوسی.
چو بد گردیه با سلیح گران
میان بسته بر سان جنگ آوران.
فردوسی.
این کار را میان بستم و هم امروز گرد آن برآیم. (تاریخ بیهقی). فضل ربیع که حاجب بزرگ بود میان بسته بود تعصب آل برمک را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424). میان بسته اند تا به هیچ حال فعلی نیفتد... (تاریخ بیهقی).
فتح را نام اوست فتح بزرگ
به مثالش خیال بسته میان.
ناصرخسرو.
سرفرازد چو نیزه هر مردی
که میان جنگ را چو نیزه ببست.
مسعودسعد.
دهر ار میان به خدمت من بست همچو نی
شاید که من زخوش سخنی رشک شکرم.
مجیر بیلقانی.
صد جان به میانجی نه یاری بمیان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید.
خاقانی.
وز آنجا برون شد به عزم درست
به فرمان ایزد میان بست چست.
نظامی.
چو سالار جهان چشم از جهان بست
به سالاری ترا باید میان بست.
نظامی.
به صد جهد از میان سلطان جان رست
ولیک آنگه که خدمت را میان بست.
نظامی.
کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد
میان ببند چو مردان بگیر دم خرش.
سعدی (گلستان).
میان بست و بی اختیارش بدوش
درآورد و خلقی بر او عام جوش.
سعدی (بوستان).
میان بست مسکین و شد بر درخت
وز آنجا به گردن درافتاد سخت.
سعدی (بوستان).
برهمن درقیامت نیز خواهد خدمت بت کرد
ز بس در ساعت سنگینی او را من میان بستم.
محمدقلی سلیم.
آن شوخ به قتل من دلخسته میان بست
در مرثیه ام معنی باریک توان بست.
ملاطاهر غنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
پاره و کهنه به پنجرۀ ضریحی به نیت برآمدن حاجتی گره بستن. خرقه به ضریحی یا درخت نظرکرده ای یا سقاخانه ای برای برآمدن حاجتی گره زدن
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ دَ)
طمع و توقع داشتن. (ناظم الاطباء) ، اندیشه های بیجا و بی فایده در ذهن خطور دادن. خیالهای بیجا در ذهن آوردن
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ کَ دَ)
شوراندن خواب کسی و نگذاشتن او تا که به خواب رود. (از آنندراج). به افسون کسی را خواب بند کردن تا همیشه بیدار باشد:
ز بسکه بی تو نشینم دو چشم حیرت باز
گمان برم که مگر بسته اند خواب مرا.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
با چنین خوابها که من هستم
خواب خاقان نگر که چون بستم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از هیکل بستن
تصویر هیکل بستن
تن بستن گواژ مردن
فرهنگ لغت هوشیار
کمر را بستن، آماده شدن مهیاشدن کمربستن، یامیان را چست بستن، کمر را محکم بستن، کاری را بجد آماده: شدن (همه روز قصد را میان چست بسته وای بس که بانواع تلطف گرد دل او بر آمدم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواب بستن
تصویر خواب بستن
خوب بند کردن کسی را بافسون
فرهنگ لغت هوشیار
نیار بستن رشته بستن تکه پارچه یا ریسمانی را بر جایگاه یا درختی اشویی بستن بستن بندی بضریح یکی از بقاع متبرکه بر آورده شدن حاجت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میان بستن
تصویر میان بستن
((بَ تَ))
آماده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواب بستن
تصویر خواب بستن
((~. بَ تَ))
خواب کسی را آشفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخیل بستن
تصویر دخیل بستن
((~. بَ تَ))
بستن بندی به ضریح یکی از بقاع متبرکه به منظور برآورده شدن حاجت
فرهنگ فارسی معین
گزافه گفتن، لاف زدن، دروغ گفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کمربستن، آماده شدن، مهیا شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد